جانا، به حق دوستي، کان عهد و پيمان تازه کن

شاعر : اوحدي مراغه اي

جان را به رخ دل بازده، دل را ز لب جان تازه کنجانا، به حق دوستي، کان عهد و پيمان تازه کن
آن عادت پيشينه را، پيش آر و پيمان تازه کناز دل برون کن کينه را، صافي کن از ما سينه را
اين چشم گريانم ببين و آن روي خندان تازه کناين درد پنهانم ببين، وين محنت جانم ببين
چون در حريفي دم زدي، رخ با حريفان تازه کنتا زلف مشکين خم زدي، آفاق را برهم زدي
اي ديدنت درمان من، دردم به درمان تازه کناي يار نافرمان من وي در کمين جان من
هم آب گل رويان ببر، هم خاک ميدان تازه کنبا گوي و چوگان،اي پسر، روزي به ميدان برگذر
رخ را، چو مهمان تو شد، در روي مهمان تازه کنچون اوحدي زان تو شد، محکوم فرمان تو شد